آن طرف تر بهشت کوچکی چشمک می زد
و دوید و دوید و از آن سوی تپه پرید و نشست روی زمین و تا جایی که توان داشت، چرید و چرید از آن همه علف تازه ای که باران شب پیش حسابی خیس اش کرده بود. خورد و خورد و خوابید، و کمی بعد آن پایین گرگ را دید که لای دندان اش را پاک می کرد، انگار
No comments:
Post a Comment